28

ساخت وبلاگ

امکانات وب

هممم...ازون وقتاییه که نوشتنو به شدت ترحیح میدم.

خب...اتفاقای زیادی این مدت افتاد.در عین ساکن بودن همه چی ، زمان داره جوری میگذره که حتی متوجه تاریخ یا شمارش پاکت سیگارایی که می خرم نیستم.امروز فهمیدم لو رفتم سر قضیه سیگار..همه چی فقط به بدتر شدن و زمان بستگی داره که قشنگ به فاک برم.نمیخوام کسی بفهمه.نمیخوام به فاک برم و از همه مهمتر ، نمیخوام بیخیالش شم.مث کنه چسبیدم بش.انگار که آخرین چیزیه که واسم باقی مونده!

بازم داشتم به این فکر می کردم که وضعم چطوریه.خب... نزدیک یک ماه و نیم از سال گذشته و من هنوز هیچ اشتیاقی از خودم برای جمعو جور شدن نشون ندادم.حرف از خوبی و خوب بودن می زنم ولی در حقیقت مثه کسی که بهش لیدوکائین تزریق کرده باشن بی حس شدم.فرق خوب و بد به چشمم نمیاد ، اما این نمیتونه خیلی حس جالبی باشه.با آرش رابطم بهم خورد.نمیدونم تقصیر کی بود ، ولی حق با من بود.این رابطه همه جوره تموم شدست ، فرقی نمی کنه چقدر دلم بخواد توی زندگیم باشه.یه نفر دیگه ئم این وسط بهم ابراز علاقه کرد!ازین با احساسا.حس میکنم خدا داره امتحانم می کنه که تا کجا میتونم ایندفعه سکوت کنم و تحمل کنم و صبر داشته باشم بدون اینکه بخوام اونو مقصر بدونم :)).

سرم داره میترکه.خیلی پر شده.نمیدونم چی میخوام و چیکار باید بکنم.حس میکنم امروز تازه شروع سختیامه.فقط میدونم دلم میخواد حتی خانوادمم از زندگیم خط بزنم.نه اینکه دوستشون نداشته باشم ، فقط چون حس .... حس عن منزوی بودن دارم.میخوام آدمی پیشم نباشه.نمیدونم هرکسی تو یه چیزی گند میزنه و من اونیم که تو آدمای زندگیش گند میزنه به نحوی.لعنتی!

بیشتر از هرچیزی قضیه ی سیگار درگیرم کرده.یه قسمت بزرگی از وجودم میگه وابسته یه چیز به این کوچیکی نیستی که نتونی ترکش کنی و قسمت نیکوتین دوستش میگه پس بوی بارون و صدای هانگ این بلک وسپ و در شدن خستگی بعد از خواب چی؟ :)) تا الان اون قسمت خیلی بیشتر جلوئه ، خصوصا که نسخ ئم.

تنها چیزی که میدونم اینه که ، من برای برگشتن به زندگی نرمالم آماده نیستم.درس خوندن به موقع ، خوابیدن درست حسابی ، درست غذا خوردن ، دوست داشتن و گشتن و گوش دادن و عاشق شدن و چت کردن و کلی مزخرفاته دیگه.کل چیزی که انگار میتونم بارها و بارها انجامش بدم خوردن دو لیوان قهوه ، تموم کردن پاکتای بهمن آبی ، ریپیت کردن اهنگای وسپ و بارها و بارها تعمیر هندزفریمه.بدون اینکه به هیچ کس نیازی داشته باشم!

امروز برام استرس زا بود.یه لحظه ی کوتاه یکی دو تا اشکم از چشمم ریخت.تا همین چند وقت پیش میتونست نشونه خوبی باشه ، اما الان نه.میتونم چندین و چندسال اون آرامشی که موقع بی حسی دارم تجربه کنم و هرلحظه بگم اماده تموم شدنش نیستم.هرچقدرم داغونه ، آرامشش بهم می چسبه.واقعا میچسبه!

در حال حاضر فقط خدائه که واسم مونده.خیلی وقتا فکر میکنم اگر کارایی که میکنم لو برن ، میفرستنم پیش بابام.یه مدت تو فکرم بود که اونجا خوبه.یه مدت دیگه ئم خیابونگرد شدن و ترجیح میدادم.در حال حاضر ، هیچ عنیو ترجیح نمیدم جز اینکه زندگیم رو همین خطش بمونه و همه چی متوسط باشه.آروم و خوب بمونه.بدون هیچ دعوایی که طرفش من باشم ، بدون اینکه کسی چیزی ازم بدونه و بدون اینکه به کسی جز خدا نیاز داشته باشم.همین..

تفاله های مغزی مریض...
ما را در سایت تفاله های مغزی مریض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freakinminda بازدید : 71 تاريخ : چهارشنبه 27 مرداد 1400 ساعت: 5:02